رد پای خداوند
مرد فرانسوی به همرا راهنمایی عرب از بیابان می گذشت. روزی نبود که مرد عرب برروی شن های داغ زانو نزند و با خدایش رازو نیاز نکند. سرانجام یک روز عصر مرد کافر از مرد عرب پرسید:"از کجا میدانی که خدایی هست؟"
راهنما لحظه ای به او، که نیشخند تمسخر آمیزی بر لب داشت، نگاه کرد و بعد پاسخ داد: "از کجا فهمیدم که دیشب، نه آدم، که شتر ازین جا عبور کرده است؟ مگر از روی ردپای باقی مانده در شن ها نبود؟"
و با اشاره به خورشیدی که آخرین انوارش را از دامن افق جمع میکرد ادامه داد:"این ردپای انسان نیست."
اوشو